با آرزوی سالی خوب برای تمام کوئستی های عزیز امیدوارم امسال ۱۰۰٪ اعضا کوئست اینتر نشنال در ایران به سقف درآمدی برسند
محمد رضا E-Team
دوین بارنس اشتیاقی سوزان داشت که می خواست شریک تجاری ادیسون بشود .
یکی از ویژگی های بزرگ اشتیاق بارنس این بود که او هدفی مشخص و قطعی داشت . او خیلی ساده می خواست با ادیسون اما نه برای او , کار کند .
وقتی این اشتیاق یا اندیشه به ذهنش رسید هرگز در شرایطی نبود که نسبت به آن کاری صورت دهد . او دو مشکل بزرگ سرراه خود داشت , نخست آنکه ادیسون را نمی شناخت و دوم آنکه به قدر کافی پول نداشت که با قطار به شهر ارنج نیوجرسی برود .
این مشکلات کافی بودند که بسیاری از اشخاص را دلسرد کند و از صرافت بیندازد , اما اشتیاق بارنس هرگز عادی نبود .
او در آزمایشگاه ادیسون خود را به مخترع بزرگ معرفی کرد . گفت آمده تا با او روابط تجاری داشته باشد . آقای ادیسون سالها بعد , از نخستین جلسه ای که با آقای بارنس داشت سخن گفت : «روبروی من ایستاد . مانند بی پولهای معمولی بود اما در چهره اش حالتی بود که از روی آن می خواندی مصمم است به آنچه برای آن به نزد من آمده است برسد . من به استناد سالها تجربه با اشخاص می دانستم وقتی کسی عمیقا می خواهد به خواسته خود برسد مطمئنا به هدفش دست می یابد . من به او فرصت آنچه را می خواست دادم . زیرا در چهره اش خواندم که مصمم است تا برای رسیدن به موفقیت تلاش کند و حوادث بعدی نشان داد که هرگز اشتباه نکرده بودم » .
بارنس در همان جلسه نخست با ادیسون شریک نشد . ادیسون به او فرصتی داد که در ازاء مبلغی ناچیز در دفترش کار کند .
ماهها به همین وضع گذشت . ظاهرا هیچ اتفاقی که بارنس را به هدفش نزدیک تر کند روی نداد . اما در ذهن او اتفاق مهی در جریان بود .
روان شناسان به درستی گفته اند که وقتی کسی به واقع برای چیزی آماده می شود به آن می رسد .
بارنس برای بستن پیمان شراکت با ادیسون آماده بود و از آن گذشته مصمم بود این موقعیت را تا زمانی که به خواسته اش نرسیده حفظ کند .
او هرگز به خود نگفت «خوب چه فایده ای دارد , شاید بهتر باشد نظرم را تغییر دهم و کار فروشندگی را انتخاب کنم» . به جای این جمله او به خود گفت «من به اینجا آمده ام تا با ادیسون شریک شوم و اگر تا آخر عمرم طول بکشد باید به این هدفم برسم» او به راستی برای رسیدن به این خواسته خود پافشاری کرد . به درستی که اگر انسانها پای عقیده خود بایستند و به هدف خود بچسبند و آنقدر مداومت کنند تا خواسته آنها به وسواسی دائمی مبدل گردد چه اتفاقها که نمی افتد .
و سرانجام چون فرصت از راه رسید در جامه مبدل بود و از مسیری خلاف آنچه بارنس پیش بینی کرده بود آمد و بدانید که این یکی از ترفندهای فرصت است . فرصت پشت در حیاط خلوت شما کمین می کند , گاه به صورت بدبیاری ظاهر می شود , گاه شکل شکست موقتی می گیرد . به همین دلیل است که خیلی ها نمی توانند فرصت مناسب را تمیز دهند .
آقای ادیسون دستگاه جدیدی اختراع کرده بود . آن روزها به این وسیله ماشین دیکته ادیسون می گفتند . فروشندگاه ادیسون به این دستگاه بی علاقه بودند و می گفتند به این سادگی نمی توانند آن را بفروشند . اما بارنس در این دستگاه جدید فرصتی مناسب یافت .
جز بارنس و خود مخترع کسی نسبت به این دستگاه نظرخوش نداشت .
بارنس می دانست که می تواند این دستگاه جدید را بفروشد . او موضوع را با ادیسون در میان گذاشت و بی درنگ این فرصت به او داده شد . بارنس دستگاه را فروخت و در واقع چنان فروش موفقیت آمیزی کرد که ادیسون با او قراردادی امضاء کرد و فروش این محصول را در تمام کشور به او واگذار نمود . با این قرار داد بارنس به ثروت رسید , اما سوای ثروت به چیزی به مراتب فراتر دست یافت . او ثابت کرد که :
می توان اندشید و ثروتمند شد
روز تصمیم گیری
امروز روز تصمیمم گیریه،یه روز متفاوت،یه روز بزرگ. یا همین امروز تصمیمت رو می گیری و یا برای همیشه در همین حال می مونی.تو و یه زندگی که با روزهای دیگه ات هیچ فرقی نداره.اون وقت تا آخر عمرت باید حسرت بخوری.حسرت روزهای از دست رفته،حسرت کارهایی که می تونستی انجام بدی و ندادی،حسرت امکاناتی رو که می بایست برای خانواده ات جور می کردی و نکردی،حسرت پیشرفت کردن،حسرت بالیدن به معلومات و ... خلاصه اینکه در آخرین لحظه عمرت که یه نگاه به پشت سرت می اندازی،می بینی که زندگی رو باختی!!!
اما نه!
اگه امروز این شهامت رو به خودت بدی و برای یه بارم که شده ترس و نگرانی رو کنار بذاری،می تونی پاتو بلند کنی و یه جای متفاوت بذاری. زندگی حق توست.تو باید از اون لذت ببری.تو باید باعث سربلندی خودت باشی.اون موقع است که دیگران هم به وجود تو افتخار می کنن.
زندگی واقعا یه فرصته. از دستش نده!هر پیشامدی یه درسه.
بلند شو!
تو خودت باید راهتو پیدا کنی. به این فکر نباش که دیگران دوست دارن تو چه کاره باشی! به این فکر کن که خودت دوست داری به کجا برسی،هدفت چیه؟ اگه تو اراده کنی و در راه هدفت قدم برداری،بدون که آسمان و زمین و هر چه در آنهاست دست به دست هم می دهند تا تو به هدفت برسی.
و همیشه توکلت به خدا باشه!فقط کافیه که در هر مرحله از زندگی اونو در نظر داشته باشی! مطمئن باش هدف،انگیزه و فکر مثبت تو همون چیزیه که اون ازت می خواد.
سعی کن که چیزایی رو که تو رویاهات می بینی ،یکی یکی عملیشون کنی!
هیچ وقت برای شروع یک زندگی جدیدد دیر نیست.
شاید اولش سخت باشه،شاید همه بگن :
اگه نشه چی؟
گه نتونی؟
اگه شکست بخوری؟
ولی تا کی؟ تا کی می خوای دست رو دست بذاری؟تا کی می خوای در جا بزنی؟بالاخره باید شروع کنی.هرچه زود تر بهتر!فرصت ها رو از دست نده! اگه خوردی زمین ، بدون برای اینه که دوباره بلند شی! نه این که همون جا بشینی و یا یرگردی سر خونه اول.
ساموئل بکت میگه: دائم سعی کردی،دایم شکست خوردی؟ مهم نیست! دوباره سعی کن،دوباره شکست بخور! این آبرومندانه تره!!!
اگه شکست خوردی غصه نخور،یه راه دیگه رو امتحان کن! مطمئن باش نتیجه اش پیروزیه!هیچ چیز با ارزشی بدون زحمت به دست نمیاد.
طبق گفته های بزرگان راه رسیدن به هدف خیلی شیرین تر و جذاب تر ار خود هدفه.پس راه رو باا لذت طی کن!بد نیست دست کسانی رو هم که وسط راه موندن بگیری.
در آخر این که زندگی یه هدیه است،تکرار هم نمیشه،همین یه باره!اگه بهش ارزش دادی،ارزشش رو حس می کنی!
همیشه و در همه حال با خودت تکرار کن:
زندگی من هر روز از هر جهت بهتر و بهتر می شود!
با آرزوی موفقیت برای یکایکتون!
محمد رضا __E-Team
روزی شیوانا از نزدیک مزرعه ای می گذشت. مرد میانسالی را دید که کنار حوضچه ای نشسته و غمگین و افسرده به آن خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و علت افسردگی اش را جویا شد. مرد گفت: «این زمین را از پدرم به ارث گرفته ام. از جوانی آرزو داشتم در این جا ماهی پرورش دهم. همه چیز آماده است. فقط نیازمند سرمایه ای بودم که این حوضچه را لایروبی و تمیز کنم و فضای سربسته مناسبی برای پرورش و نگهداری ماهی ایجاد کنم. این آرزو را از همان ایام جوانی داشتم و الان بیش از ده سال است که هنوز چنین سرمایه ای نصیبم نشده است. بچه هایم در فقر و دست تنگی بزرگ می شوند و آرزوی من برای رسیدن به سرمایه لازم برای آماده سازی این حوض بزرگ هر روز کم رنگ تر و محال تر می شود. ای کاش خالق هستی همراه این حوض بزرگ به من سرمایه ای هم می داد تا بتوانم از آن ثروت مورد نیاز خانواده ام را بیرون بکشم.»
شیوانا نگاهی به اطراف انداخت و سپس حوضچه سنگی کوچکی را در فاصله دور از حوض بزرگ نشان داد و گفت: «چرا از آنجا شروع نمی کنی. هم کوچک و قابل نگهداری است و هم می تواند دستگرمی خوبی برای شروع کار باشد.»
مرد میانسال نگاهی ناامیدانه به شیوانا انداخت و گفت: «من می خواستم با این حوض بزرگ شروع کنم تا به یکباره به ثروت عظیمی برسم و شما حوضچه کوچک سنگی را به من پیشنهاد می کنید. آن را که همان ده سال پیش خودم به تنهایی می توانستم راه بیندازم.»
شیوانا سری تکان داد و گفت: «من اگر جای تو بودم به جای دست روی دست گذاشتن و حسرت خوردن لااقل با آن حوضچه کوچک آرزوهای بزرگم را تمرین می کردم تا کمرنگ نشود و از یادم نرود!»
مرد میانسال آهی کشید و نظر شیوانا را پذیرفت و به سوی حوضچه کوچک رفت تا خودش را سرگرم کند.
چند ماه بعد به شیوانا خبر دادند که مردی با یک گاری پر از خرچنگ خوراکی نزدیک مدرسه ایستاده و می گوید همه این ها را به رایگان برای مدرسه هدیه آورده است و می خواهد شیوانا را ببیند.
شیوانا نزد مرد رفت و دید او همان مرد میانسالی است که آرزوی پرورش ماهی را داشت. او را به داخل مدرسه آورد و جویای حالش شد. مرد میانسال گفت: «شما گفتید که اگر جای من بودید اول از حوضچه سنگی شروع می کردید. من هم تصمیم گرفتم چنین کنم. وقتی به سراغ حوضچه سنگی رفتم متوجه شدم که آبی که حوضچه را پر می کند از چشمه ای زیرزمینی و متفاوت می آید و املاح آن برای پرورش ماهی اصلا مناسب نیست اما برای پرورش میگو عالی است. به همین دلیل بلافاصله همان حوضچه کوچک را راه اناختم و در عرض چند ماه به ثروت زیادی رسیدم. ای کاش همان ده سال پیش همین کار را می کردم و اینقدر به خود و خانواده ام سختی نمی دادم.»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «حال می خواهی چه کنی؟»
مرد گفت: «ثروت حاصل از این حوضچه سنگی و پرورش میگو تمام خانواده مرا کفایت می کند. می خواهم از این به بعد در راحتی و آسایش به پرورش میگودر حوضچه سنگی کوچک بپردازم.»
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «من اگر جای تو بودم با سرمایه ای که اکنون به دست آورده ام به سراغ حوض بزرگ هم می رفتم و در ان پرورش ماهی را هم شروع می کردم. مردم این دهکده و دهکده های اطراف به ماهی نیاز دارند و حوض بزرگ تو می تواند بسیاری را از گرسنگی نجات دهد.
چیز هایی که در زندگییم تا به حال نیاموخته بودم ولی در گلد کوست آموختم
آموخته ام که نگویم ای کاش آن کار را طور دیگری انجام داده بودم بلکه بگویم بار دیگر آن کار را طور دیگری انجام خواهم داد.
آموخته ام که باید بر زمان مسلط باشم نه به زیر فرمان آن .
آموخته ام هر سفر دور و درازی با بر داشتن تنها یک گام آغاز می شود.
آموخته ام خطاهای دیگران را مانند خطاهای خیش تحمل کنم.
آموخته ام که مرد بزرگ به خود سخت میگیرد و مرد کوچک به دیگران.
آموخته ام که دانش خود را به دیگران آموزش دهم و دانش دیگران را بیا موزم بنابراین علم خود را انفاق کرده ام و آنچه را نمی دانم آموخته ام.
آموخته ام بیش از آنکه مرا بفهمند دیگران را درک کنم.
آموخته ام بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم.
آموخته ام که همیشه فردی خوشبین باقی بمانم چراکه زندگی و موهبتهای آن را دوست دارم.
آموخته ام اگر از هر چیزی بهترینش را ندارم ولی از هر چیز که دارم بهترین استفاده را کنم.
آموخته ام لبخند ارزان ترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید.
آموخته ام آن چرا امروز در دست دارم ممکن است آرزوی فرداهایم باشد.
آموخته ام که زندگی مثل یک نقاشی است با این تفاوت که در آن از پاک کن خبری نیست.
آموخته ام که هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست.
آموخته ام زیاده گویی شاید مقدمه ناشنوائی باشد.
محمد رضاـــE-Team
جهت ارتباط با محراب ابر لیدر ایران روی لینک زیر کلیک کنید